مشق عشق
ناشناس تو ای ناشناسی که در گوش من طنین صدایت چنین آشناست زمن جان بگیروعیان چهره کن روا گر مرادت باین رو نماست بنامم بخوانی ولی نام خویش نهان میکنی تا ندانم که ئی نشانم بدانی ولی همچنان شوی بی نشان تاندانم چه ئی تا ای ناشناس بر آشفته مو که چون سرونازی در این بوستان بخوان جای من درس مهر و وفا تو در گوش سنگین نادوستان تو ای ناشناس سیه چشم من به افتادگان هم نگاهی رواست گنه نیست از پرده بیرون شدن و گر هست گاهی گناهی رواست زمن گرچه رسوای شهر توام برای خدا این چنین رو مپوش بپوشان صدف گون برودوش را ولی موج لرزان گیسو مپوش چرا می گریزی ز دیوانه ای؟ که از دست او یک دل آزرده نیست چرا رو بپوشی ز بی دلبری ؟ که چون او کسی ارزو مرده نیست بهر بزم خوانندم از روی مهر عزیزان و من رو نهان میکنم گریزانم از دست نا دوستان کنون خویش را امتحان میکنم ندارم دگر تاب مکر و فریب همین به که کردم جدایی ز خلق زبان ملامت ندارم ولی ندیدم بجز بی صفایی زخلق صفایی کن ای ناشناسی که من ترا بر گزیدم به غمخوارگی رهایم کن از رنج بی همدمی خلاصم کن از دست آوارگی نشان تو در دل نهان میکنم اگر جای خود نشانم دهی بگویم تو را آنچه دارم به دل بشرطی که یک دم امانم دهی تو نام مرا نیز با کس مگوی که با من حسد بیش از این نارواست اگر از تو بسیار جویا شدند بگو شاعر شهر دیوانه ها ست